کوچة اول کجاست؟
محلهای در میدان خراسان. سال هزار و سیصد و سی و چهار.
زمستان است و تو سخت میلرزی. سنگفرش خیابان را برفی صاف و یکدست مثل یک پنبة قطور فرا گرفته. رد پای هیچ موتور و ماشینی روی این فرش سفید دیده نمیشود. اگر خوب دقت کنی شاید جای پای اسبی، همراه با رد باریک چرخ کالسکهای ببینی.
از اطراف صدایی شبیه زوزة گرگ میآید. تو نمیدانی سگ است یا گرگ، اما میترسی! چرا که حدس میزنی گرسنه باشد و نیز وحشی! پس به دنبال سرپناه میگردی.
چند جوان ولگرد که خودشان را لوطی میخوانند، سرِ کوچه ایستادهاند. بساط آتش و خنده و سیگارشان به راه است. میخواهی وارد کوچه شوی، باز هم میترسی و باز به دنبال سرپناه میگردی. همین موقع امنیهای سر میرسد. میخواهی به او پناه ببری و کمک بگیری. امنیه خودش را به آتش میرساند. گرمایی میگیرد و سیگاری. بعد رفیقانه دستی بر شانة گندهلاتشان زده، میرود.
تو بیشتر میترسی. از که؟
سرما، حیوانات وحشی، ولگردها، امنیه...
نمیدانی چه سرنوشتی در انتظارت است. به خانهای کوچك و کلنگی میرسی. درِ چوبیاش باز است و سر در را چراغانی کردهاند. امروز سالروز تولد امام حسین(ع) است. تو انتظار داری صدای جشن و سرور بشنوی، اما از خانه صدای ناله میآید. صدای نالة زنی جوان!
کالسکهای از راه میرسد. مردِ جوان همسرش را به طرف کالسکه میآورد تا زود به مریضخانه برساند. حالا تو آن همه ترس را فراموش کردهای. چرا که فکر میکنی به زودی ترس بزرگتری به سراغت خواهد آمد، اما صدای اذان میآید. ناگهان دریچة سخاوت آسمان گشوده شده، رعدی میآید و برقی و... باران!
فرش سفید خیابان به زلالی اشک جاری میشود در جویها. آنگاه صدای ونگ نوزاد با رعد درهم میآمیزد و تو تازه میفهمی وقتی بیم و امید به هم بیامیزد، چه پدیدة زیبایی رخ مینماید!
تو تازه میفهمی در این کوچه میخواهند درسی به تو بدهند به نام بشارت و انذار.
انذار یعنی؛ نوزاد 9 ماهه مثل شاپرک، ترد است و شکننده. پس وای بر شاپرک آنگاه که زود از پیله بیرون آید. چرا که یک نسیم هم برای شکست دادن او کافی است.
وای بر نوازد هفتماهه، آن هم با یک کیلو و هشتصد گرم وزن!
ـ پسر مگر تو هول بودی؟ در این دنیای پست چه چیزی تقسیم میکردند که ترسیدی به تو نرسد؟
تنها هنر همة نوزادان این است که از لذت مکیدن شیر بهره میبرند. بقیة کارها را به فرشتة مهربانی به نام مادر واگذار میکنند؛ اما تو این کار را هم به فرشتهات واگذار کردهای. یک قطره شیر را درون قاشق چایخوری میچکاند و نوک قاشق را آرام میچسباند به لبهای کوچک و نایابت. مبادا کمی دستش بلرزد و لبة قاشق لب و لوچهات را بخراشد. مبادا همة آن یک قطره به ناگاه سرازیر شود در حلقت و خفهات کند!
اصلاً مگر میشود لباس بر تن تو کرد؟ زبری پارچه پوست لطیف و نازکت را میخراشد.
پس چه باید کرد؟
هیچ! مگر میشود به جوجة بیست و یک روزه لباس پوشاند؟
ولی لخت و عور هم که نمیشود. کافی است یک پشة زپرتی یک جای بدنت را نیش بزند. آن وقت میدانی چه میشود؟
شاعر میگوید؛ در خانة مور شبنمی طوفانی است!
اگر سرما بخوری چه؟ آیا دارویی کمتر از قطرة شیر هست؟ و نیز شیرینتر از آن؟
پس باید پوشاند. حتی شده با پنبه!
نوزادی که غذایش یک قطره شیر است، همان بهتر که لباسش یک مشت پنبه باشد.
خدا را باش! وقت انذار عجب حالی میگیرد!
وقت بشارت چه؟
بشارت؛ یعنی اسمش را بگذار غلامحسین تا غلامِحسین باشد. مابقی کارها را خودش میآید و درست میکند!
لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی
منبع:سایت ساجد
نظرات شما عزیزان: